دل نگرانی

بقول روباه داستان شازده کوچولو : همیشه خدا یک پای بساط لنگه :
حالا که من تصمیم گرفتم . یک تکونی به خودم بدم و بازندگی دسته و پنجه ای حسابی تر نرم کنم و سعی کنم .
که فعال تر باشم . ولی توری می شه که دیگه وقت کافی نداری
صبح ساعت 7 می زنی بیرون و شب ها 11 بر می گردی .
اونموقع است که شادزی خوانم از دستت می رنجه ؛ حق هم داره فکر می کنه بهش بی توجه شدم
فکر می کنه سرد شدم .
آخه صد اتفاق دیگه هم رخ می ده که افکارش را تقوییت کنه خرابی ماشینم و باتری موبایل یا جا ماندن آن تو خونه و...
خوب من اینا رو نوشتم چون نمی خواستم تو ذهنم  بمونند و اذیتم کند نوشتم تا از ذهنم بیرون بریزمشان
و بر این باور باشم که اتفاقی نیوفتاده .
چون سخته که احساس کنی از چشمش افتادی .
شاید هم تمام احساس هایم نادروست باشد . خوب چهی بهتر از این ؛
قرارمان ایت بود که اگه از هم دلگیر بودیم با هم حرف بزنیم و حلش کنیم و تو حرفی نزدی
خوب می زارم به حساب اینکه من اشتباه فکر کردم و اتفاقی نیوفتاده
چند روز می روم  اصفهان ؛ امیدوارم اونجا هم در کنارم باشی و اینجا هم بنویسی .
تنهایم نگذار
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد