شب نگاری (۱)

(این نوشته ها ؛ شب نوشته هایی است از شبی در هفته قبل ؛ که حال فرصت نوشتن
دست داد . امیدوارم در چند نوبت نوشته های آن شبم را کامل اینجا وارد کنم .)

باز شب است و من بیدارم .
نور خورشید دیگر اون زیبایی را در خود ندارد . دیگر روز ها خندان به من سلام نمی کند . او چشمهایم را می سوزاند .
همین نور شمع مرا کفایت می کند . شمعی که رقص کنان ؛ اشک می ریزد .
خوشا بحالش که پیشه اش سوختن است و اشک را می داند .
غم  های ما فقط سوزنده اند  و نه اشکی و نه دودی .
شاید دلیلش حرف شاعر باشه که می گه :
اگر غم را چو آتش دود بودی                       جهان تاریک بود جاودانه
اشک مرهم دل است ؛ که از آن بغضش و اندوه چشمان فقط نصیب من شبگرد شده است .

چقدر هوس شب گردی کرده ام . قدم زدن در کنار جوبی که در آن موشها دنبال هم هستند .
قلمرو من شب است . دیگر روز ها و آدمیان روز ها مرا دوست ندارند...
شب ها را به جغدان ؛ خفاشان و کفتار ها نصبت می دهند .
این هم از رسوم آنهاست که هر چه را که بخواهند از خود برانند به تهمتی وسیاستی متهم می کنند . مخصوصا آنهایی را که نمی فهمند . مثل دیوانه ها که هر کسی حرفی را بزند که بر خلافشان است و آن را نمی فهمند دیوانه خوانند . و چقدر من این لقب را دوست می دارم .
دیوانه   دیوانه   دیوانه
اسم من دیوانه است من همراه   خفاشان و جغدها شده ام . من شبها را برای بیداری گزیده ام .
شب تاریک تاریک ولی بدون تزویر
دوست من آن زمان که مانند کفتار طمع زندگی را در مرگ دیدی .
آنهنگام که مرگ ؛ نمایان ترین تصویر زندگی ات شد
آن زمان است که می توانی به سوی فردا قدم هایی استوار بر داری . حرکتی با امید به رسیدن به آنجا که توان رسید .
شب است و شمع می سوزد . هیچ نوری جز او نیست و هیچ بیداری جز من .
نه ؛ بیداران کم نیستند . ولی آنها همان مطرودان انسانها هستند . پس پیدا کردنشان کار آسانی نیست .
من امشب می نویسم . چون قلم می خواست ؛ که حرکت کند ؛ حرکتی از روی تداوم و نیاز ومن خسته را بدنبال خود می کشاند .
آه صدای موسیقی مرا با خود می برد و تمام اجزای روح و احساساتم را به بازی می گیرد
چشم هایم را می بندم ودر این صدای سحر انگیز محو می شوم .
چرا باران نمی بارد ؟ - چرا ؟ ؛ مگر آسمان هم مثل من درد اشگ دارد ؟
چرا باران در کوره راههای صمیمیت ؛ نه از روی تساهل بلکه با نییتی بزرگ به ژرفای خواستنی موجود نمی بارد ؟
چشمهایم را می بندم و در موسیقی غرق می شوم و....

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 5 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:05 http://bedoneemza.blogsky.com

شروعی که پایان ندارد.(من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد