چشمهایم را می بندم و در موسیقی غرق می شوم کوره راهی می بینم خزان زده با سپیدارهایی بلند که خود را از پشت دیوار کاهگلی نیم رخته ای به سقف آسمان رسانده اند .
این درختان حتی پاییز هم نمی گذارند آسمان دیده شود .
آسمان تاریک است و صدا دلیل تاریکی را بیان میکند . باران می بارد .
گونه ام اولین در آغوش گیرنده این مهمانان دوست داشتنی است.
این راه تا ابدیت ادامه دارد و من غرق در صدا قدم بر می دارم و دست هایم را باز می کنم ؛ تا بیشترین باران را جذب خودم کنم. موهایم خیس است خیس خیس ؛ و آشفته تر از همیشه .
یاد سوالی می افتم :
آیا تا بحال موی خیس شده کسی را در زیر باران بو کرده ای ؟
و جوابم : - نه بود !
یک دسته موی بلند سیاه سیاه ؛ یک دسته هدیه از شب زیر باران چه بویی می دهد ؟
من هم نمی دانم !
به کوره راهم کوچه ای وارد می شود .
آیا آن کوچه مسافری در خود دارد ؟ آیا کسی در خاک های گل شده این کوچه همراهیم خواهد کرد و آیا کسی است که...
غروب است و غروب غمگین است ولی هیچ غمی به زیبایی غم غروب نیست .
غروب برای همگان اتمام است و برای من شروع .
شروع شب و من بیدارم ...
موسیقی مرا پس می زند و حالا چشمهایم را باز می کنم . شمعم کماکان می سوزد .
کتابی دیدم با نام "آنگاه نیچه گریه کرد" کاش من هم گریه کرده بودم و کاش آن را کتاب را خوانده بودم .
گریه تداوم احساس است و گریه تنها عنصر همراه احساسات است که همیشه از من دوری می جوید .
ای کاش گریه می کردم .
یه سر بریده فکر نکنم اصلا جالب باشه چون یک موجود بی احساسه حتی اگر لبخندی بر لبانش باشد دلی در کار نیست تا احساس از آن ترنم کند .
دل یک مهره ای است مهره ای که به هر پیچی می خوره
دل تنها چیزی است که می شه به رخ دیگران کشید و حتی آن را هدیه داد ؛
و متاسفانه معدودند کسانی که این هدیه را از تو قبول کنند و محدود تر از آن کسانی که حاضر می شوند مهره خود را با مهره تو عوض کنند .
واین تنها سرمایه فرداست برای زندگی در آسمانها
صدا صدا صدا ؛ باز همراهش شده ام . کاش می توانستم همراهش بخوانم ....
.....یک قطره از آن چکید و نامش دل شد.