دیروز صبح اینجا باران آمد .
من تمام شبش را توی ماشین در حیاط بیمارستان خوابیدم .
با صدای اذان صبح بیدار شدم و وارد بخش شدم . جز معدود پرستاری همه خواب بودند .
ساعت ۸ است و باران می گیرد .
هوا تازه و تازه تر می شه کمی در حیاط زیر باران قدم می زنم.
بغضم می ترکه . و شروع به گریه کردن میکنم .
می آیم توی ماشین و تا می توانم گریه می کنم .
بالاخره من گریه کردم .
تو دیوانه نیستی. کس خلی !
درود بر شما!
امید که باران اشک٬ غمهایتان را بزداید تا استوار به یاری دوستان بشتابید.
اگر کمکی میتوان کرد٬ درخواست را از من دریغ نکنید.
خداوند یاورتان و نفس گرم عیسی همراهتان باد٬
بدرود!
دوست عزیز سلام
هم اکنون وبلاگ خود را در لیست وبلاگهای بلاگ اسکای ثبت کنید .
ثبت وبلاگ شما در گروه مرتبط به وبلاگ شما
http://user.blogsky.com
http://explorer.blogsky.com
لطفا این نوشته در وبلاگتان به دیگر دوستان اطلاع دهید.
با تشکر.
حدیث بی اشکی هایت را خوانده بودم ... و اینک اشک !
چی شده ؟
سلام....خوبی ...بهم سر بزن....
بای