گریه

دیروز صبح اینجا باران آمد .
من تمام شبش را توی ماشین در حیاط بیمارستان خوابیدم .
با صدای اذان صبح بیدار شدم و وارد بخش شدم . جز معدود پرستاری همه خواب بودند .

ساعت ۸ است و باران می گیرد .
هوا تازه و تازه تر می شه کمی در حیاط زیر باران قدم می زنم. 
بغضم می ترکه . و شروع به گریه کردن میکنم .
می آیم توی ماشین و تا می توانم گریه می کنم .

بالاخره من گریه کردم . 

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 02:23

تو دیوانه نیستی. کس خلی !

خسروپرویز سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:39 http://khosrowparviz.blogsky.com

درود بر شما!

امید که باران اشک٬ غمهایتان را بزداید تا استوار به یاری دوستان بشتابید.

اگر کمکی می‌توان کرد٬ درخواست را از من دریغ نکنید.

خداوند یاورتان و نفس گرم عیسی همراهتان باد٬
بدرود!

سفر به اعماق اینترنت سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 06:12 http://explorer.blogsky.com

دوست عزیز سلام
هم اکنون وبلاگ خود را در لیست وبلاگهای بلاگ اسکای ثبت کنید .
ثبت وبلاگ شما در گروه مرتبط به وبلاگ شما

http://user.blogsky.com

http://explorer.blogsky.com
لطفا این نوشته در وبلاگتان به دیگر دوستان اطلاع دهید.
با تشکر.

مهناز سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 10:57 http://refigh-fabric.blogsky.com


حدیث بی اشکی هایت را خوانده بودم ... و اینک اشک !

هاله سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 14:38 http://haleh.net

چی شده ؟

.... سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 22:38 http://http://daftareshgh.persianblog.com/

سلام....خوبی ...بهم سر بزن....
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد