دیشب با این که کمی باون آمد . رفتم وکمی زیرش نفس کشیدم .
ولی امروز از دانشگاه تا خانه را هر چه سریع تر زیر بارون راندم .
ولی باز هم به موقع به دوستم نرسدم تا او را از نگرانی و پریشانی برهانم .
خانه نشستم پشت کامپیوتر و باز بارون گرفت ولی من لج کرده بودم که امروز زیر بارون قدم نزنم .
دلم برای دوستم شور می زد .
بارون که بند آمد از خانه زدم بیرون تا با بوی برگهای بارون خورده فکر کنم و باز فکر .و باز رکوئیم گوش کردم و قدم زدم .
ولی بارون از من زرنگ تر بود و دوباره شروع به بارش کرد .
و تا مدتی زیر بارون هم را رفتم.
مثل راه رفتن یک مرده مرده .
و نگاه مردم که از کنارم رد می شدند و گفتند دیوانه را ببین !
با ریزش بارون رو سرم و خیس کردن موهام ؛
 غم و غصه ها تا مدتی رفتند مرخصی .

سیاه تر از تاریکی

دوشنبه سحر گاه که اندوهگین می خوابیدم .
 هرگز باور نداشتم که این روزم از بدترین روزهای عمرم خواهد بود .
روز بدی از لحاظ روحی نه اتفاقات فیزیکی که ممکن است در خانه یا بیرون از آن برایمان پیش آید.
 بد خوابیده بودم . به موقع بلند نشدم . وبه دانشگاه رفتم . اولین بار در طول این ۴ سال بود که رفتم و سر کلاس نرفتم .
تا خانه به بلند ترین نحوی که می شد نوار گوش دادم و با سرعت راندم تا خانه .
کسی خانه نبود و چه موهبتی چون من را در آن حال نبینند .
تمام مدت از زمان بیدار شدنم چیزی در سرم در حال خوردن مغزم بود.
افکار پراکنده که گاه بی گاه به سراغم می آیند . همگی با هم حمله خود را آغاز کرده بودند . 
وچه لشکر کشی عظیمی ؛ که حتی سد ذوالقرنین هم نمی توانست جلوی این  سیل را بگیرد .
فکر کردم و فکر و یافتم اشتباه تمام دوران حیاتم را .
دو اشتباه 
دو دلیل بودنم تا امروز همان اشتباهات اصل زندگی ام بوده اند .
:دوست داشتن و فکر کردن
یافتم دو کاری که خوب بلد بودم و هستم امروز دست و پایم را بسته است و من نمی توانم خود را از این جهان جدا کنم .
ما رمضان نزدیک است ومن هر روز بی تفاوت تر می شوم .
بی تفاوت نصبت به همه چیز .
حال از بابت سالهای که گذشته است ناراحت نیستم .
چون کاری جر این دو بلد نبودم .
نگران آینده ام ؛ من که قدرت و جرات اتمام را ندارم . و ادامه با همان روش من را می ترساند .
ولی این هم حقیقتیست که من دیگر بدون دوست داشتن و فکر کردن نمی توانم ادامه دهم چون آنها در وجودم رخنه کرده اند و من به آنها عادت .
ولی با آنها هر روز در رنج و عذاب سپری می شود .
هیچ کس را هم برای این روز سرشار از درد نیافتم .

نامزدی برادرم بود که گذشت . و من به جای شادی و سر مستی مانند انسانها ؛ فقط فکر کردم .فکر!
نمی دانم روزهای آینده با خود روشنی به همراه دارن یا آنها هم سیاهی را با خود حمل می کنند .

اینجا هم سختم است بنویسم به یکی از آن دو دلیل چون نمی توانم ناراحت کردن عزیزانم را ببینم .
 همه چیز داره تبدیل به یک پارادکس می شه .