تشنه یک هم آغوشی

 

من امشب تشنه یک لحظه هم آغوشی با مرگم ...

چقدر امشب به آن دو فنچ کوچک حسودیم شد !

 

اشک !

 جمعه  ۲۴ / ۱ / ۸۶

از گریه های دوران کودکی بگذریم .

فقط چهار بار را بیاد دارم که که گریه کرده باشم .

یک بار قبرستان بقیع بود ، پانزده سالگی.

دیگر بعد از فیلم heven  به یاد دوستی هامان و جدایی که محتمل بود و شد .

و بعد از فیلم green mails  بعد از کشتن معجزه گر به یاد حضرت علی بسیار گریستم

فهمیدم دورانش فرق نمی کند مسیح باشی – علی یا هر ابر مردی ،  بودنت را طاقت نمی آورند .

و بار آخر در فرودگاه  بود وقتی حمید رفت . که هرچه کردم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم .

 

ولی این روزها  چشمهایم تلافی همه سالهای خشکی را درآورده اند.

گریه کردن در هنگام رانندگی جز روزمره ام  شده ،

انگارعابرین محله مان دیدن راننده ای با چشمان گریان دیگر برایشان عادی شده .

 

علیرضا !

راستی غلط کردم گفتم مامان نیست خوب است .

اقلا مامان که در خانه باشه ، بخاطر اون آرومم و اینجوری خانه محل امنی می شه .

دیگه تنها شدم تنهای تنها ....

 

حرفهایی هست برای نگفتن .

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرفهایی هست برای نگفتن .

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند .

حرفهای شگفت ، زیبا و اهورایی  همین هایند .

و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهاییست که برای نگفتن دارد .

حرفهای بی تا و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار آتشند .

و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند .

کلماتی که پاره های  بودن آدمیند .

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند .

اگر یافتند – یافته باشند .

ودر صمیم وجدان او آرام می گیرند .

و اگر مخاطب  خویش را نیافتند می ایستند .

و اگر او را گم کردد روح را از درون به آتش می کشند .

و دما دم حریق های دهشتناک عذاب  بر می افروزند .

 

 

**بعضی وقتها کلی حرف داری برای گفتن 

 و امین گوشی برای شنیدن

ولی نه چیزی گفته می شود و نه چیزی شنیده

و همین ها حرفهاییست برای نگفتن

و من از پس سالها انباری از این حرفها دارم که بر روحم سنگینی می کند .

 

 

 

حکایت من

 

 به من گفت بیا

به من گفت بمان

به من گفت بخند

به من گفت بمیر

آمدن ، ماندم ، خندیدم ، مردم   

 

دیروز و امروزم

 

 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه  ناخوشم بی تو

شب از فراغ  تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراغت همی کشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم  از دو جهان نیز در کشم  بی تو

 ییام دادم گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو 

 

سعدی

 

 

آماده مرگم !

 

از مرگ گفتم در نوشته قبلی .

من همیشه خیلی راحت نسبت به مرگ سخن می گویم و خیلی وقتها خواسته ام که شبانه مرا در بغل بگیرد .

و بارها صدایش زدم : برادرم مرگ ، ای آشنا ؛ با من  آشتی کن .

 

امشب با تمام قدرت قلبم می گویم  و با تمام اطمینانم .

آماده ی  آماده ی

   مرگم

 

چون چیزهایی را بدست آورده ام ، که برایم کافی و وافی است ، از حکایت این زندگی  و بسیار هم از سرم زیاد .

درسته اگر به من و زندگیم نگاه کنین ، به هیچ وجه آدم خوشبختی که نیستم ، بلکه عین بدبختی ام .

ولی دلم چیزهایی رابدست آورده و امتحان کرده که دلم را از خوشبخت ترینها کرده.

من دوست داشتن

    عشق

    از خود گذشتن

    و صبر را تجربه کردم .

دلم دوست داشتن را بلد است  و می دانم کسی دلم را دوست دارد .

دیگر چی می خواهد این دل ، حالا که آرامش و یک لبخند بزرگ همراه دارد .

 

 

امشب با تمام قدرت قلبم می گویم و با تمام اطمینانم .

آماده ی  آماده ی

   مرگم

 

ولی دیگر برادرم را صدا نمی کنم چون با دل خوشبخت همه جا می شود خدا را احساس کرد .

 

قبرستان

 

دلم قبرستون می خواد

با کلی قبر و راه رفتنهای بی هدف

دلم تخت پولاد* می خواد .

یک شب تا صبح هم می خوام

 

راستش را هم بگم دلم مرگ می خوام .

 

* تخت پولاد : قدیمی ترین قبرستان ایران  واقع در اصفهان ؛ و یکی از سه قبرستان مهم مسلمانان .