چه خوب که لازم نیست ما بمیریم !

 

استاد گفت :

یا باید همدیگر را دوست داشته باشیم یا بمیریم .

 

خواهر لبخندی زد و گفت :

چه خوب که لازم نیست ما بمیریم .

 

**

یک شعر که تصویر سازی زیبایی داره در سایه روشن نوشتم

آخه حسش سایه روشنی بود .

کوتاه و زیباست حتما بخوانید .

اندر پیچ و خم دوست داشتن !

 

     تو تنهایی خودم وقتی داشتم به این موضوع فکر می کردم که اگه برای مدتی کوتاه یا بلند قرار باشه جدایی بینمان اتفاق بیوفته

     تو آخرین دیدار ازش چه بخواهم یعنی چه نصیحتی را بدرقه راهش کنم .

    متوجه شدم هرچه که منو دلواپس می کنه ؛ خود او در موردش سخت گیر تر است و قطعا عاقلانه و درست عمل می کند .

    و جای هیچ نگرانی نیست .

    تنها چیزی که به ذهنم زد  این بود که ازش بخواهم سیگار نکشه ...

 

 درست یک هفته بعد

در کنار رودخانه دز دراز کشیده بودم ؛ چشمام دوخته به کمان باریک ماه بود .

برای تمامی دلتنگیم و علاقه ام به او سیگاری کشیدم

 که به حق لذت بخش سیگاری بود چون حس او در کنارم بود و دیگر هیچ .

 

                    توی همه اجزا زندگی یک نظم وجود دارد یعنی از یک فرمول و قانون مشخص پیروی می کند .

                    و تنها دوست داشتن است که از هیچ قاعده و قانونی طبعیت نمی کنه !

 

امروز ۰۴/۰۴/۲۰۰۶ یعنی دو سال گذشت .

خوشحالم که دوست داشتن هنوز اینقدر سیال در بینمان جریان دارد .

 

Before Sunset-sunrise

 

از برای  شین :

 

 اگر بخواهیم بطور مطلق در مورد این دو فیلم صحبت کنم باید بگویم

خوب ، عالی ، روان ، دوست داشتنی و به یادماندنی است .

 

که اخریی برای یک فیلم خیلی مهم است که چقدر می تونه تو این دوران که ذهن ما پر از مشغله است

برای خودش جا باز کنه و ذهنمون را به خودش مشغول کنه .

 

 حیطه فنی و سینمایی خیلی به من مربوط نمی شه ولی 

یک اثر زیبا اصولا از یک هارمونی و نظم برخوردار است و نظم اگر در تمام خطوط و در یک راستا نباشه

 یکجاش لنگ خواهد زد که در  این دو فیلم این طور نبود و روانی خاصی داشت  .

 

بیشتر دوست دارم در مورد احساسم از این دو فیلم بگم .

 

- فیلم اول Before sunrise 

یک فیلم رومانتیک و عاشقانه  بر خوردار از تمام جنبه ها بود.

یک اتفاق ساده برای آشنایی

ریسک و قبول ادامه دادنش در یک لحظه

جوانه زدن یک رابطه بدون داشتن هیچ پیش فرض یا توقعی

و ادامه آن

دلبستگی و جدایی

 

این اتفاق ، آرزویی است که در پستوی ذهن خیلی از ما هم  می شه پیداش کرد

یکم فکر کنید متوجه می شوید این ارزوی امروز یا دیروزتان بوده .

 

بنابراین دیدن این فیلم حس خوبی برایمان به ارمغان میاره  

حس اعتماد به عشق و دوست داشتن و روابط انسانی

 آرزوی درونیمان  یا خاطره قدیمیمان را برایمان تازه می کند .

و حتی در آخر چون جدایی کوتاه و وصالی درآینده متصوریم  دیگر پایان ، غم انگیز نیست .

 و باز به ما اجازه رویا پر دازیهای بیشتر و بیشتر را می دهد .

 

- فیلم دوم     before sunset

یک فیلم انسانی و اجتماعی است .

یک فیلم کاملا درونی که موضوعش ما را با یکی ازسوالهای  ترسناک و بی جوابمان مواجه می کند

 

کشمکش بین تعهد و علاقه .

 

که این موضوع در تمام داستان ذهن من را مشغول کرد .

و حتی گهگاه را اذیتم  کرد و کلافه .

 

ساده بگم

2 نفر  داریم که هم را دوست دارند

حالا پیش هم هستند

فالنفسه بودن اینها در کنار هم و دیدار خیلی عالی است .

ولی یک قدم فاصله بگیریم دارای یک کشمکش می شیم که حالا چی ؟

چه باید کرد ؟

 

باید به تعهد بها داد یا به عشق و دوست داشتن و یک آرزوی دیرینه ؟

( لزوما منظورم تعهد به یک نفرنیست مثل همسر، که اینم می تونه باشه ولی می تونه تعهد به

 یک اعتقاد یا یک عرف اجتماعی باشه)

 

 

باید تعهد را مقدم دانست و از این شخصی که دوست می داریم فاصله بگیریم و عشق را فراموش کنیم

و زندگی را آنگونه که بوده ادامه دهیم و از آرزویی که در شرف محقق شدن است صرف نظر کنیم .

یا

دنبال آرزوی شخصیمان برویم و دوست داشتن را متبلور کنیم  

و تعهد به شریک کنونی یا مرام و مسلک شخصی را زیر پا بگذاریم ؟

 

چی درسته ؟

چه باید کرد ؟

چی مهمه خودت  یا دیگری ؟

نظر شما چیه ؟

 

 

سال نوبرای دلهاتون بهاری باشه  و شاد شاد .

 

 

 

شبهای روشن*

 

- امسال اسفند علاوه بر دیدن فیلم شبهای روشن کاری که هر سال سعی می کنم بار دیگر ببینمش .

داستانش نوشته فئودر داستایوسکی را هم خواندم  .

این سالگرد ادای دینی است به این داستان و احساسم نصبت به آن ؛ و حس شخصی خودم در قبال دوست داشتن

( دوست داشتن فقط برای دوست داشتن )

 و البته دوست عزیزم که در  دوم اسفندی در همین سالهای گذشته با هم این فیلم را در سینما دیدیم .

 

-- لازم به ذکر است که بگویم فیلم و داستان هر دو جایگاه قوی و مجزایی برای خودشان دارند .

که مثلا من نمی توانم بگویم از کدام بیشتر لذت بردم . هر کدام حس و بیان یک نما از یک موضوع است .

شاهد مثال اکثر کسانی که کتاب بار هستی - میلان کندرا خوانده اند و فیلمش را دیده اند  .

حس کتاب را غالب می دانند .

 ولی در مورد این داستان برای من اینگونه نبود .

 

--- پی نوشت :

*در اوایل تابستان در منطقه قطب شمال هوا مانند غروب مه آلودی روشن است ؛ این شبها را شبهای روشن یا سفید گویند .

**تشکر از میثم که کتاب را بدون اینکه ازش بخواهم بهم امانت داد .

من هنوز زندم .

 

خبری ازم نیست فکر نکنید بلایی سرم آمده .

از هتلی که من توش اقامت دارم نمی شه به اینترنت وصل شد ؛ لپ تاپ را باید یا خودم بیارم کارگاه .

هر وقت میارم اونروز از آسمان هم کار می رسه و وقت نمی شه وصل شم .

تو ده روز یک روز هم که وصل بشم  حال نوشتن ندارم یک چرخی تو وبلاگ دوستان می زنم .

همه این صغری کبری ها را چیدم که بگم هستم

زندم

و به یادتونم و وبلاگاتون را می خونم .

زودیم باز می نویسم ...

 

 

کتاب

 

این هیچ ربطی به این نداره که من همیشه از زندگی عقبم و مدتها بعد از هفته کتاب دارم در مورد کتاب می نویسم .

خیلی ها کتاب هدیه می دهند و این بهترین هدیه است اگر برای رفع تکلیف نباشه .

مخصوصا وقتی کسی کتابی را می خونه و تشخیص میده این کتاب برای دوستش مناسب و بدردش می خوره .

حالا دلیل این حرفا کتابی بود که پیامبر بهم داد و باعث شد دوباره رو غلطک کتاب خوندن بیوفتم .

و در یک هفته چندین کتاب را بخونم که اتقافا همه را از دوستان خوبم هدیه گرفته بودم .

و کتابها :

۱- تنهایی پر هیاهو  (بهومیل هربال) ؛ که همان کتابیست که پیامبر عزیز بهم داد و انقدر خوب بود لذت خوندن و خوندن را باز آفرید .

۲ـ یوزپلانگانی که با من دویده اند  ( بیژن نجدی) ؛ از خانم ماه ؛ مقدمه کتاب را اینجا بخونین با همین تیتر .

۳- عشق روی پیاده رو ( مصطفی مستور ) ؛ از شین ؛ که همیشه دلتنگشم .

۴ـ آرش در قلمروی تردید - بار دیگر ؛ شهری که دوست می داشتم ( نادر ابراهیمی ) خودم به خودم کادو داده بودم ! 

کتاب دوم را چندمین بار بود که می خواندم

۵-  یکی پیدا میشه تنهایی مو باهاش قسمت کنم . (نازیلا ناساری) از ناتاناییل کوچولو .

۶- بار دیگر شازده کوچولو (ساویسا مهوار )  از ناتور مهربون

از همین کتاب برای گل خودم :

در دنیا باید خیلی مواظب هر چیزی بود تا خطرناک نشود .  حتی یک گل !

آری حتی گلی کوچک هم گاهی می تواند خیلی خطرناک باشد .

و آن هنگامیست که مثل او مثل درخب بائوباب در قلب آدم ریشه زده باشد .

و آن گاه است که می تواند همه وجود آدم را فرا بگیرد . 

از همین شهر

 

دیر هنگامیست که در این دیار جز نفسهای خس خس گونه مرگ چیزی بگوش نمی رسد .

نفسهای رو به زوال و افول امیدهای آدمیان امروز .

آدمهایی که اگر چه از پیشینیانشان بهتر نیستند ولی کمتر نیز نیستند .

از همه گونه در میانشان می بینم .

مردان نازنین - زنان محجوب - پیران خسته - کودکان بازیگوش و جوانهایی که به همه چیز شبیه هستند جز جوان

جوانهای اینجا با تمام جوانان تاریخ فرق دارند .

آنها نا امید  کلافه و سر در گمند  .

در پی گمشده ای هستند که هیچ کس نمیداند چیست

چه برسد که بدانند کجا را برای یافتنش باید جستجو کرد .

سرد شده روحمان - آینده ای نا معلوم و توانی مفقود برای حرکت !

و سوال مانده در ذهن :

چراییی زندگانی ؟

و امید و آرزویی که ندارم ....