شب نگاری (۲)

چشمهایم را می بندم و در موسیقی غرق می شوم کوره راهی می بینم خزان زده با سپیدارهایی بلند که خود را از پشت دیوار کاهگلی نیم رخته ای به سقف آسمان رسانده اند .
این درختان  حتی  پاییز هم نمی گذارند آسمان دیده شود .
آسمان تاریک است و صدا دلیل تاریکی را بیان میکند . باران می بارد .
گونه ام اولین در آغوش گیرنده  این مهمانان دوست داشتنی است.

این راه تا ابدیت ادامه دارد و من غرق در صدا قدم بر می دارم و دست هایم را باز می کنم ؛ تا بیشترین باران را جذب خودم کنم. موهایم خیس است خیس خیس ؛ و آشفته تر از همیشه .
یاد سوالی می افتم :
آیا تا بحال موی خیس شده کسی را در زیر باران بو کرده ای ؟
و جوابم : - نه بود !
یک دسته موی بلند سیاه سیاه  ؛ یک دسته هدیه از شب زیر باران چه بویی می دهد ؟
من هم نمی دانم !

به کوره راهم  کوچه ای وارد می شود .
آیا آن کوچه مسافری در خود دارد ؟ آیا کسی در خاک های گل شده این کوچه همراهیم خواهد کرد و آیا کسی است که...

غروب است و غروب غمگین است ولی هیچ غمی به زیبایی غم غروب نیست .
غروب برای همگان اتمام است و برای من شروع .
شروع شب و من بیدارم ...

موسیقی مرا پس می زند و حالا چشمهایم را باز می کنم . شمعم کماکان می سوزد .
کتابی دیدم با نام "آنگاه نیچه گریه کرد" کاش من هم گریه کرده بودم و کاش آن را کتاب را خوانده بودم  .
گریه تداوم احساس است و گریه تنها عنصر همراه احساسات  است که همیشه از من دوری می جوید .
ای کاش گریه می کردم .

یه سر بریده فکر نکنم اصلا جالب باشه چون یک موجود بی احساسه حتی اگر لبخندی بر لبانش باشد دلی در کار نیست تا احساس از آن ترنم کند .

دل یک مهره ای است مهره ای که به هر پیچی می خوره
دل تنها چیزی است که می شه به رخ دیگران کشید و حتی آن را هدیه داد ؛  
و متاسفانه معدودند کسانی که این هدیه را از تو قبول کنند و محدود تر از آن کسانی که حاضر می شوند مهره خود را با مهره تو عوض کنند .
واین تنها سرمایه فرداست برای زندگی در آسمانها

صدا صدا صدا ؛ باز همراهش شده ام . کاش می توانستم همراهش بخوانم ....

شب نگاری (۱)

(این نوشته ها ؛ شب نوشته هایی است از شبی در هفته قبل ؛ که حال فرصت نوشتن
دست داد . امیدوارم در چند نوبت نوشته های آن شبم را کامل اینجا وارد کنم .)

باز شب است و من بیدارم .
نور خورشید دیگر اون زیبایی را در خود ندارد . دیگر روز ها خندان به من سلام نمی کند . او چشمهایم را می سوزاند .
همین نور شمع مرا کفایت می کند . شمعی که رقص کنان ؛ اشک می ریزد .
خوشا بحالش که پیشه اش سوختن است و اشک را می داند .
غم  های ما فقط سوزنده اند  و نه اشکی و نه دودی .
شاید دلیلش حرف شاعر باشه که می گه :
اگر غم را چو آتش دود بودی                       جهان تاریک بود جاودانه
اشک مرهم دل است ؛ که از آن بغضش و اندوه چشمان فقط نصیب من شبگرد شده است .

چقدر هوس شب گردی کرده ام . قدم زدن در کنار جوبی که در آن موشها دنبال هم هستند .
قلمرو من شب است . دیگر روز ها و آدمیان روز ها مرا دوست ندارند...
شب ها را به جغدان ؛ خفاشان و کفتار ها نصبت می دهند .
این هم از رسوم آنهاست که هر چه را که بخواهند از خود برانند به تهمتی وسیاستی متهم می کنند . مخصوصا آنهایی را که نمی فهمند . مثل دیوانه ها که هر کسی حرفی را بزند که بر خلافشان است و آن را نمی فهمند دیوانه خوانند . و چقدر من این لقب را دوست می دارم .
دیوانه   دیوانه   دیوانه
اسم من دیوانه است من همراه   خفاشان و جغدها شده ام . من شبها را برای بیداری گزیده ام .
شب تاریک تاریک ولی بدون تزویر
دوست من آن زمان که مانند کفتار طمع زندگی را در مرگ دیدی .
آنهنگام که مرگ ؛ نمایان ترین تصویر زندگی ات شد
آن زمان است که می توانی به سوی فردا قدم هایی استوار بر داری . حرکتی با امید به رسیدن به آنجا که توان رسید .
شب است و شمع می سوزد . هیچ نوری جز او نیست و هیچ بیداری جز من .
نه ؛ بیداران کم نیستند . ولی آنها همان مطرودان انسانها هستند . پس پیدا کردنشان کار آسانی نیست .
من امشب می نویسم . چون قلم می خواست ؛ که حرکت کند ؛ حرکتی از روی تداوم و نیاز ومن خسته را بدنبال خود می کشاند .
آه صدای موسیقی مرا با خود می برد و تمام اجزای روح و احساساتم را به بازی می گیرد
چشم هایم را می بندم ودر این صدای سحر انگیز محو می شوم .
چرا باران نمی بارد ؟ - چرا ؟ ؛ مگر آسمان هم مثل من درد اشگ دارد ؟
چرا باران در کوره راههای صمیمیت ؛ نه از روی تساهل بلکه با نییتی بزرگ به ژرفای خواستنی موجود نمی بارد ؟
چشمهایم را می بندم و در موسیقی غرق می شوم و....