دیشب حدود ۵ ساعت به اینترنت وصل بودم . یک وبلاگ مال یکی از دوستان مدرسه ام را پیداکرده بودم . و از اولین نوشته توی آبان ۸۱ تا حالا را خوندم .
ولی همینطور که ملاحظه کردید . هیچی ننوشتم .
بعضی وقتی اینطور می شه و دست و دل آدم به نوشتن نمی ره و گاهی مثل مسافرت هفته قبل می شه که هر لحظه می خواهی کامپیوتر جلوت باشه و تا می تونی بنویسی .
مثل اونروزی که تو ماسوله از کوه رفتیم بالا .
از خانه ها فاصله گرفتیم و بالا تر رفتیم
از اون تخته سنگی که توی قفس اسیر بود هم رد شدی.
رسیدیم جایی که فقط گاوها کنار امامزاده در حال علف خوری بودند .
روی سدی نشستیم که پشتش آب نبود . کوه بود.
رو به شهر ؛ از پایین ابرها آمدند بالا همه جا را مه گرفت .
باران با دستهای باز ابراها را در آغوش می گرفت . من روی سد دراز کشیده بودم و سرم را روی دره آویزان کرده بودم .
من توی ابرها خودم را دار زده بودم . .
و غروب
مه همه جا را پوشاند و دیگه چیزی دیده نمی شد . جز خودمان .
وحسنش در این بود که مه هم می فهمید ما با همیم و ما یکی هستیم و
او نمی تونه ما را از دید هم محو کنه ؛
و آنجا در سکوت بیاد رکوئیم پرایزنر بودم .
یک چیزی که روحم را چنگ بزند .
نیمه شب بود که پسرک قهوه چی گل گابزبان آورد تا در کنار ردیف شمدانی های منتظر ؛ قلب را آرامشی دهم .
هنوز مزه خاصش تو دهنمه .ولی دل من تلاطم که امواجش را کناره نیست .
حالا غروب دیگریست و تصویر دیگری .
ما بر فراز کوهیم ودشت ها و کوهایی زیر پایمان .
دریاست از ابر تا چشم کار می کنه ابر . فقط چند تا قله سبز کوه مثل جزیره ای از این دریا بیرون زده .
دیروز درونش بودیم و اوروز بالا آن قرار ئاریم و تا ابد زیر پاییمان ابرست
همه جا را مه گرفته حتی چشمها هم ابری شده و چند قطره
ولی تنها جای بی مه فکرمان است آنجا را آفتابی کرده ام می خواهم .
می خواهم همه چیز را از نور گرفته به مه زندگی بزنم .
و آنتما و سرعت . نخورده مستی که نمی داند به چه میزان تند می رود .
کاش آنقدر تند می رفت که همهمان با هم پرواز کنیم و باز با هم .
توی این سفر تنهایی مهمونمه و توی گلوم لونه کرده .
و سکوت مهمونمه ؛ سکوت چیزی که همیه با من بیگانه است .
ولی هیچکس نمی دونست چرا سکوت مهمونم شده.
هیچکس جز حودم همه حدس ها بخطاست .
تند و تندتر حالا صورتم کاملا کرخ شده و کوشهایم سرخ و بدنم از سرما تیر می کشه .
ولی من خودم را بیشتر از پنجره به بیرون می کشم .
می خوام مسخ طبعت شم .
تو فکرم با خدا دعوام می شه .
اولین باریست که تو دل طبیعت جایی که به اون نزدیک ترین احساس را دارم.
با هاش درگیر می شم . می خوام بدونم می خواد چی را به رخ خلق بکشه
می دونه که من دوسش دارم و می دونه که همه می دونند اونه اونه و فقط اونه .
چرا زیبایی را کم کم تزریق می کنه چرا همه جا می خواد قدرتش را به رخمان بکشه .
و نماد دلتنگی هایم نمایان می شه امشب نحیف و باریک
ماه من همیشه در تو دلتنگی هایم را می بینم
تو آینه هستی که در دوری از خودم و عزیزانم . برایم تصویر سازی می کنی
تو بهترین مرهم دلتنگی های مداوممی .
دارم خودم را عادت می دهم تا صورت عزیر ترین کسم که در فاصله اندکی از من نشسته است را هم درون تو ببینم.
و شبست و کسی مرا گاز می گیرد .
کاش من یک سیب ترش بودم .
که همه گان مرا گاز می زدند.
سرمای سحر مستی شبم را می پراند
مستی که از اتظار شبانه پیامبرم به من رسیده .
من هم می خواهم انتظار بکشم .
تا رسالت دیوانگی ام را به سر انجام برسانم .
و خدایا
دوست می دارم . همه را به فراخور درکشان
حتی خزه کنار رودخانه که امروز جواب سلامم را نداد.
یا شاپره ای که لبخندم را به تمسخر گرفت .
و عهدمان دو سویه است .
<script type="text/_javascript">LinktoComments('8')</script>
<noscript><a href="Commenthttp://enetation.co.uk/comments.php?user=divaane&commentid=8">Comment</a></noscript>