من خوبم . دیشب حالم خوب نبود . هر چی به ذهنم می آمد تایپ می کردم .
حلا همانم که باید باشم .
دیروز از آن می ترسیدم که منم وا دهم و نتونم کمک خوبی باشم .
ولی الان اونجوری هستم که خودم توقع دارم .
آمدم که اینجا کمک باشم .

همراهم باشید و برام پیام بگذارید که قوت قلب هستید .

اینجا مال خودم . می خواهم فریاد کنم .
اگه آینده برامون مالکیتی باقی بزاره .

سال ۱۳۸۲ است کدوم احمقی می گفت سال درخشانی است . 
۱۳۸۲ تا بازدید کننده دارم .
زندگی را فله می فروشم خریداری جز عزرائیل نبود .

چرا همیشه ناگهان همه چی خراب می شه و زیر آوار می مونیم .
اینقدر این آوار سنگینه . که قدرت دادو فریاد هم نگذاشته .

من دارم زار می زنم من دارم ناله می کنم من دیوونه منی که همنیشین مرگم 
منی که فکر می کردم مرگ را خوردم و هستشو تف کردم . 

من که ارزشی ندارم ولی خدا بهشون صبر بده . 

من امشب دلی را شکستم .
می دونید کبیره ترین گناه برای یک دیوونه . دل شکستنه .
ولی امشب فرو ریخته بودم و خودم نبودم .  دلم شکسته .  

آه کاش گریه کردن بلد بودم.
  

دیشب ؛ امشب

دیشب بود یکی از اقوام به مناسبت قبولی دخترش توی کنکور ما را شام دعوت کرده بود.
    محل دعوت را شاید خیلی ها بشناسید . اول جاده لواسان مجتمع طلاعیه!
    چیزیکه برام سوال بود اینه که چرا بعضی ها انحصار طلبند ؟
    چرا عده ای دوست دارند . دو دستگی یا چند دستگی درست کنند ؟
    و اینکه تا کی ما می خواهیم همدیگر را تحمل نکنیم به عقاید همدیگر احترام نزاریم .
    و  بجای اینکه انسانیت و برابری و تساوی را ترویج کنیم بازم دنبال اختلافها هستیم .
    باز هم می گم . اختلافهای عقیدتی نه ظاهری .
    ما هممون باید تمرین احترام به همدیگه رابکنیم ...
    و دلم گرفت از این افکار.

و امشب با نخورده مست رفتیم شاه عبد العظیم . 
   تولد حضرت علی (ع) توی آسمون نورانی .
   امشب ماه و ستاره ها هم دعوت بودند .
   از این همه یک رنگی منم تو آسمونهام . جای همتون خالی.
    

        عید همگی مبارک.
 

دیشب حدود ۵ ساعت به اینترنت وصل بودم . یک وبلاگ مال یکی از دوستان مدرسه ام را پیداکرده بودم . و از اولین نوشته توی آبان ۸۱ تا حالا را خوندم .
ولی همینطور که ملاحظه کردید . هیچی ننوشتم .
بعضی وقتی اینطور می شه و دست و دل آدم به نوشتن نمی ره و گاهی مثل مسافرت هفته قبل می شه که هر لحظه می خواهی کامپیوتر جلوت باشه و تا می تونی بنویسی .

مثل اونروزی که تو ماسوله از کوه رفتیم بالا .
از خانه ها فاصله گرفتیم و بالا تر رفتیم
از اون تخته سنگی که توی قفس اسیر بود هم رد شدی.
رسیدیم جایی که فقط گاوها کنار امامزاده در حال علف خوری بودند .
روی سدی نشستیم که پشتش آب نبود . کوه بود. 
رو به شهر ؛ از پایین ابرها آمدند بالا  همه جا را مه گرفت .
باران با دستهای باز ابراها را در آغوش می گرفت . من روی سد دراز کشیده بودم و سرم را روی دره آویزان کرده بودم .
من توی ابرها خودم را دار زده بودم . .
و غروب
مه همه جا را پوشاند و دیگه چیزی دیده نمی شد . جز خودمان .
وحسنش در این بود که مه هم می فهمید ما با همیم و ما یکی هستیم و
او نمی تونه ما را از دید هم محو کنه ؛
و آنجا در سکوت بیاد رکوئیم پرایزنر بودم .
یک چیزی که روحم را چنگ بزند .

نیمه شب بود که پسرک قهوه چی گل گابزبان آورد تا در کنار ردیف شمدانی های منتظر ؛ قلب را آرامشی دهم .
هنوز مزه خاصش تو دهنمه .ولی دل من تلاطم که امواجش را کناره نیست .

حالا غروب دیگریست و تصویر دیگری .
ما بر فراز کوهیم ودشت ها و کوهایی زیر پایمان .
دریاست از ابر تا چشم کار می کنه ابر . فقط چند تا قله سبز کوه مثل جزیره ای از این دریا بیرون زده . 
دیروز درونش بودیم و اوروز بالا آن قرار ئاریم و تا ابد زیر پاییمان ابرست  
همه جا را مه گرفته حتی چشمها هم ابری شده و چند قطره
ولی تنها جای بی مه فکرمان است آنجا را آفتابی کرده ام می خواهم .
می خواهم همه چیز را از نور گرفته به مه زندگی بزنم .

و آنتما و سرعت . نخورده مستی که نمی داند به چه میزان تند می رود .
کاش آنقدر تند می رفت که همهمان با هم پرواز کنیم و باز با هم .
توی این سفر تنهایی مهمونمه و توی گلوم لونه کرده .
و سکوت مهمونمه ؛ سکوت چیزی که همیه با من بیگانه است .
ولی هیچکس نمی دونست چرا سکوت مهمونم شده.
 هیچکس جز حودم همه حدس ها بخطاست .

تند و تندتر حالا صورتم کاملا کرخ شده و کوشهایم سرخ و بدنم از سرما تیر می کشه .
ولی من خودم را بیشتر از پنجره به بیرون می کشم .
می خوام مسخ طبعت شم  .

تو فکرم با خدا دعوام می شه .
اولین باریست که تو دل طبیعت جایی که به اون نزدیک ترین احساس را دارم.
 با هاش درگیر می شم . می خوام بدونم می خواد چی را به رخ خلق بکشه
 می دونه که من دوسش دارم و می دونه که همه می دونند اونه اونه و فقط اونه .
چرا زیبایی را کم کم تزریق می کنه چرا همه جا می خواد قدرتش را به رخمان بکشه .

و نماد دلتنگی هایم نمایان می شه امشب نحیف و باریک
ماه من همیشه در تو دلتنگی هایم را می بینم
تو آینه هستی که در دوری از خودم و عزیزانم . برایم تصویر سازی می کنی
تو بهترین مرهم دلتنگی های مداوممی .
دارم خودم را عادت می دهم تا صورت عزیر ترین کسم که در فاصله اندکی از من نشسته است را هم درون تو ببینم. 

و شبست و کسی مرا گاز می گیرد .
کاش من یک سیب ترش بودم . 
که همه گان مرا گاز می زدند.

سرمای سحر مستی شبم را می پراند
مستی که از اتظار شبانه پیامبرم  به من رسیده .

من هم می خواهم انتظار بکشم .
تا رسالت دیوانگی ام را به سر انجام برسانم .

و خدایا 
دوست می دارم . همه را به فراخور درکشان
حتی خزه کنار رودخانه که امروز جواب سلامم را نداد.
 یا شاپره ای که لبخندم را به تمسخر گرفت .
و عهدمان دو سویه است .

<script type="text/_javascript">LinktoComments('8')</script>
<noscript><a href="
Commenthttp://enetation.co.uk/comments.php?user=divaane&commentid=8">Comment</a></noscript>

امروز خیلی عالی بود . جالب اینکه اصلا نمی خواستم برم .
فقط برای دیدن شادزی رفتم و کلی خوش گذشت .
من که می خواستم زود تر از بقیه بر گردم . تا عصر و تا آخر ماندم .

شادزی عزیزم ؛ دوست محترمم هم در خوبی این روز خیلی تاثیر داشت .
با اینکه فرصت حرف زدن زیاد دست نداد !
امیدوارم که به او هم کلی خوش گذشته باشه .

اینهم جواب سوال شما مهناز خانم که کوه خوش گذشت .
از همه مهربونی هات ممنون و از اذیتهایی که کردم منو ببخشید .
تا ببینم چه می شه این مشکل میل باکس من !!



دیشب کلی حرف داشتم وکلی مطلب که می خواستم بنویسم .
ولی بابایی رفته بود توی کتابخانه و اونجا خوابیده بود . وطبیتا من دسترسی به کامپیوتر نداشتم . ونشد  بنویسم . آخه تابستانی من تو اتاقم نمی خوابم پای کامپیوتر توی کتابخانه رختخواب پهن کردم و شبها اونجا می خوابم که دیشب بابا زودتر رفته بود اونجا !

امشب هم  عروسی یکی از دوستام بود و تازه آمدم و حسابی خستم و فردا هم باید برم کوه !

پس شبتون بخیر

تازه رسیدم خانه از سر بی حوصلگی کامپیوتر را روشن کردم .
کمی سرما خوردم و سرم درد می کنه . ولی می خواستم مطلبی در سایه روشن بنویسم .
ولی صفحه دیوانه را که باز کردم .
یک جوری شدم از تعجب و خوشحالی .
شادزی چیزی نوشته ؛
دیروز بود که می خواستم بنویسم کسی از شادزی خبری نداره !