این ادامه شب نگاری هایی است در شبی اواخر مرداد که دو قسمت از آنرا در اول و دوم شهریور نوشته ام و حال ادامه :
کاغذی در کنارم است رویش نبشته : اصفهان
چرا من مبهوت این مکانم
مکانی که با مرگ پیوندی راحتتر دارد تا زندگی !
مکانی که در طول سالین عمرم عزیزانم را از من گرفته و باز مرگ است
که برای من نوید ؛ زیبایی و رنگ زندگی دارد .
امشب تصمیم گرفتم رنگ زندگی ام را رنگ مرگ بزنم ؛ یک رنگ هاله دار و کشیده ؛ ممتد و درخشان و شاید هم کدر ...
شما فکر می کنید رنگ مرگ چه رنگی است ؟ تک رنگ یا ترکیبی؟
هر چه باشد ؛ تنها رنگ مرگ است که می تواند زندگی ام را نو نوار کند .
با رنگ مرگ می تونم به قله ها بروم و ناممکن را ممکن کنم .
صدای جیرجیر می آید !
یاد جیر جیرک ها افتادم که همه از دستشان در عذابند چون شبها مانع خوابشان می شوند .
از دیوانگان هم به اندازه جیر جیرک ها بدشان می آید چون آنها هم می خواهند بیدارشان کنند منتها از خواب غفلت .
جیر جیرک ها موجودات شجاعی هستند چون بیداری شبشان را جار می زنند .
و من امشب می نویسم تا بیداری ام را مانند آنها جار بزنم .
دلم دنبال یک دیوانگی غریب می گرده یک سایه روشنی از دیوانگی را انتخاب کرده ام ولی نمی دانم چطوری کاملش کنم .
دلم می خواهد تمام غمهایم را بین گدایان تقسیم کنم که آنها چیزی داشته باشند که از نداری گله نکنند و خود بدانم که هیچ ندارم .
هیچ ؛ این نیستی عجب انرژی را در خود نهفته دارد .
دلم می خواهد در هیچ غوطه ور بشه .
با هیچ همراه و سبک ترین بشه ؛ او موقع می تونه بپره .
بپره بره سر هر خونه ای و سر کوچه ای نشانی بذاره که دل هیچ هم می تونه وجود داشته باشه حتی سبز تر از دل مردگان در خواب .
هیچ تنها چیزی است که همه جا هست
هیچ هم یک تکلیف بی حسابه یک ...
آیا می شه هیچ بود ؟
دیروز صبح اینجا باران آمد .
من تمام شبش را توی ماشین در حیاط بیمارستان خوابیدم .
با صدای اذان صبح بیدار شدم و وارد بخش شدم . جز معدود پرستاری همه خواب بودند .
ساعت ۸ است و باران می گیرد .
هوا تازه و تازه تر می شه کمی در حیاط زیر باران قدم می زنم.
بغضم می ترکه . و شروع به گریه کردن میکنم .
می آیم توی ماشین و تا می توانم گریه می کنم .
بالاخره من گریه کردم .
ما اینجا یک سارا داریم .
اینجا در بیمارستان یک خواهر بزرگتر یک سارا از اون ساراهایی که همه دوسش دارند .
اون یک شیر زن است . جای چهار تا از ما مردها مدیریت می کند .
اینجا ما یک سارا داریم و او چقدر مرا به یاد سارای خودم
می اندازد. که مدتهاست او راندیده ام !
سارای اینجای ما داره هرروز آرام آرام آب می شه .
اون مسئول مستقیم نگهداری بیمارمان است .
یک روزه که او را ندیدم ولی دلم براش تنگ شده .
سارای اینجای ما از اون سارا هاست ...
می خواستم از او بیشتر بنویسم . شاید برای بعد .
انسان مانند رودخانه است
هر چقدر عمیق تر باشد
آرامتر است.
< مونتسکیو >