سالگرد

اینجا دو ساله شد

سپاس؛


امشب
پیاده روی و گپی دوستانه در هوای بارانی و نمناک بهاری
به یاد
شبهای ساحل شمال که آنقدر برای هم حرف می زدیم تا در کنار آتش خوابمان می برد .
و زمانی که بیدار می شدیم متوجه می شدیم باران باریده
و ما ساعتها آسوده روی شنهای ساحل خواب بوده ایم و لباسهایمان خیس خیس است .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
و دو سپاس از صمیم قلب برای دو نظر
تشکر ویژه از هاله عزیز برای مهربانیش
که با جمله ای کوتاه امیدی وصف ناشدنی برای دوباره نوشتن در من احیا کرد .

و از پرستو برای متن ذیل
لطفا آنرا بخوانید.

« و کسی بر در زد ... من به او گفتم کیست؟
او به من گفت خزان
من گشودم در را ... و خزانی در کار نبود!
من نهالی دیدم با خیالاتی افسرده
و هراسان از یورش ... از یک طایفه باد
یک تبسم کردم ... و هوای سبزم را پاشیدم بر پیشانی او
و دلش را بر مدارا دعوت کردم
من به اوگفتم: خزان مثل یک اتراق است
مثل یک لحظه درنگ ... در سایه پنجره ای رو به افق
مثل یک بازدم است از دم یک تابستان...!!!
باد هم پیغام است
زرد هم زیبایی است ...
و کسی بر در زد
ــ گفتم کیست؟ ــ گفت خزان!
و گشودم در را ...
خزانی در کار نبود!!!
من وجودی دیدم سرتاسر امید ... سرتاسر عمیق ...!
... من صدای قدمی میشنوم ... که به در خواهد کوفت:
ــ (بگشای بهار آمده است ... خویش را باور کن ... )»

دستان عزیزم سپاس فراوان ...

هنر : موسیقی و تآتر تآتر تآتر


یکجورایی من عاشق هنرم .
با استفاده از قالب امام خمینی می شه:
من هنرمند نیستم ولی هنر را دوست دارم .
زمانهایی را که موسیقی گوش می دهم در فضایی دیگر سیر می کنم .
مخصوصا وقتی تآتر می بینم و در سالن تآتر هستم زمان برای من نمی گذرد .
خسته نمی شوم ؛ روح کودکی ام به بازی گرفته می شود .
و در پایان خنده ای آرام و کشدار رو صورتم ماندگار می شه .
سینما ؛ موسیقی ؛ تآتر و مخصوصا دو تای آخری هنوز برای من خوراک روحی مناسبی است
که من را از مشکلات می تونه جدا کنه و مدتی با خودش به پرواز در بیاره .

اینا به بهانه دیدن دو تآتر آژیدهاک و سانتاکروز در این هفته بود .
کار اول به کارگردانی میکائیل شهرستانی و دومی با بازی اوست .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
این اولین پستی است که من توسط Notebook که در سفرم خریداری کردم می نویسم .
چیز بسیار خوبیه و پر مصرف ولی خوب احتیاج به نگهداری و مواظبت داره و اینشو دوست ندارم
چون اصولا من دوست ندارم بنده اشیا باشم و خیلی هم دوستدار تکنولوژی نیستم یعنی
داهاتییم !

عشق و دیوانگی !


امشب باز یک وبلاگ را از اول تا آخرشو خوندم ؛ همون مرض آرشیو خونی مرموز
و این از اون وبلاگ که مال یک دوست قدیمیه :



در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود . فضیلت ها وتباهی ها
در همه جا شناور بودند .
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دورهم جمع شدند
خسته تر و کسل تراز همیشه !!
 ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :((بیایید یه بازی کنیم مثلآ قایم باشک.))همه از این پیشنهادشاد شدند و دیوانگی فورآ فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم
واز آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردند اوچشم بگذارد وبه دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست وشروع به شمردن کرد1...2...3
همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت , خود را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت , داخل انبوهی از زباله پنهان شد.
اصالت , در میان ابرها مخفی شد.
هوس , به مرکز زمین رفت.
طمع , داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت .
و دیوانگی مشغول شمردن بود,79...80...81.
همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود ونمی توانست تصمیم بگیرد.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید 95...96...97.
هنگامی که دیوانگی به100 رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود وسپس لطافت را یافت
که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته دریاچه , هوس در مرکز زمین , یکی یکی همه را پیدا کرد به جزعشق .
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت درگوشهایش زمزمه کرد:تو فقط بایدعشق را پیدا کنی واوپشت بوته گل رزاست.
دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت وهیجان زیاد ان رادر بوته گل رز فرو کرد
ودوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد,عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود از میان انگشتانش قطرات خون جاری بود.
شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت:((ای وای من چه کردم من چه کردم, چگونه میتوانم تورا درمان کنم؟))
عشق پاسخ داد:((تو نمی توانی مرادرمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی , راهنمای من شو.))
 
 
و اینگونه بود که عشق کور شد ودیوانگی همواره همراه اون
 

 این آخرین پستم از مکزیکه‌ ؛
حالا خوب و شفاف می فهمم که چرا اینقدر ایران را دوست دارم با همه کم و کاستی هایی که داری و حتی بعضی وقتها بدرست شدنش امیدی هم نیست .
حالا می فهمم که اون موقعی استرالیا بودم و بابا گفت اگه می خواهی بمان و همین جا درس بخوان
 و من بی درنگ گفتم نه !
چه کار درستی کردم .
من توی این خاک کسانی دارم که می تونن برای قرنها دلیل زندگی باشن سوای همه وطن دوستی ام .

ولی می خوام از حال هوای دیگه ای که در دلم می گذشت براتون بگم سعی کردم سانسورش کنم ولی نشد گذاشتم برای آخرین پست که حسرت ها محدود بشه.

من جایی بودم که وقتی به دریا نگاه می کردم یادم می افتاد وقتی بارون هم به دریا نگاه کنه بهمین دریا و آب و موج نگاه می کنه .
هوا و فضا برایم خیلی نزدیک تر به او بود . شاید فقط ۳ ساعت بینمان فاصله بود.
ولی هیچ امیدی و راهی برای دیدن عزیزم وجود نداشت فقط حسرت بود و ناسزا به سیاست و سیاست مدار .
و گوش کردن نامه هایی به ریرا به یاد شبهای جاده لواسان .

نه
پرس جو مکن
حالم خوب است
همین دمدمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گم شده می گرفت 
 
باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم .

بارونم باد و موج دریا صدای شعرها و دلتنگی هایم را برایت آورد ؟ 

تو مطلب قبلی از چاشنیه دلتنگی گفتم .
اینجا خیلی عالیه ؛ از آب و هوا ؛ آرامش ؛ جاهای دیدنی ؛ برنامه هایی که برای هر روز دارم .
آمدن داییم از آمریکا تا مهربونی های دختر خالم و خانوادش .
ولی از همان روز اول حسی تو دلم بود که دوسش دارم ولی آزارم می ده . اون این حس است که چرا بقیه اینجا در کنارم نیستند و از این همه زیبایی اونها هم لذت ببرند .
همش یاد سفر هندمان هستم و این حس نمی گذارد از همه انرژی مثبت اینجا سود ببرم .
همش به یاد شمام .
دیگه چند روز خسته شدم .
بابام می گه برای برگشتن عجله نمی خواهد بکنی ؛ نگران کارهات در تهران مباش خودم انجامش می دهم .
و اینجا اصرار دارند که بیشتر بمانم .
و خودم هم از بازگشت می ترسم چون کلی تصمیم های بزرگ دارم که برای انجامشان یابد خیلی تلاش کنم و همیشه شروع خیلی سخته مخصوصا بعد از مدتی رکود .
کلی در مورد زندگی فرصت فکر داشتم و به این نتیجه رسیدم که برای لذت بردن از این همه نعمت خدا وقت کمه و باید با تمام توانی که در خودم دارم تلاش کنم تا به اون چیزایی که می خواهم برسم .

ولی چیزی که کم دارم که هیچ چیزی نمی تونه پرش کنه .
نیازم به یک سیگار که در کنار میثم دود کنم و اون از اینکه من سیگارو دارم حروم می کنم حرص بخوره و من از دود شدنش و در کنار او بودن لذت ببرم .
نیازم به یک چایی توی یک کافی شاپ دنج همراه با لیلی و ساجده.
و یک مسیر طولانی ماشین سواری با نخورده مست در سکوت تا دم خونه و حرفهایی که می مونه که برای هم نزدیم یا دم در مشغول گفتنش می شیم .
یک گپ توی سفر با حامد . یا شب نشینی تو خونشون و حرص خوردن هدی خانم از وضع موجود جامعه.
پیاده روی با ماه و پیامبر .
و لبخند چشمای خواهریم .
و بهترینی که از همه جهت اینجا کم آوردمش ( و کابوس رفتنش به سفر قبل از اینکه ببینمش)

من به همتون و همین چیزا زندم . و حالا کم آوردمشان .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
عکس هایم را در پایین ببیند ....