۱) پیرامید ( زیگورات ) خورشید :



۲) پیرامید ماه :



۳) جمجمه است دیگه!



۴) کلیسای گوآدلوپه - مراسم برای پاپ در مکزیک اینجا انجام می شه .


۵) کاکتوس نماد مکزیک:



۶) مدل جدید موهام!!!



۷) و یک منظره عاشقونه بیاد همه اونهایی که دوستشون دارم ( عکاسی حرفه ای را بچسب ) 

سفر عالی همراه چاشنی دلتنگی .

ـ دوستان عزیز پرسیدند مکزیک شهر کجاست ؟
خوب همون mecxico city است ؛ پایتخت کشور مکزیک

ـ من کمی در نگارش وبلاگ در سفر دارم کوتاهی می کنم ولی بخاطر آب و هواست ؛
 و اینکه در حال استراحت مطلقم .

ـ یک هفته است که در این شهرم ؛ درست یک هفته و ۵ ساعت .
چیزایی را مختصر براتون تعریف کنم.
۱) اینکه ایرانی هرجا مشکوک است . از ویزای ترانزیتم تا سوار شدن به هواپیما در فرانکفورت و در فرودگاه مکزیک ؛ بخاطر ایرانی بودنم مورد سوال قرار گرفتم .
۲) آب و هوای اینجا خیلی خوبه . به معنی واقعی معتدل .
البته آفتاب ظهرش گرمه که می گن توی ۱۰۰ سال گذشته بی سابقه بوده.
و بر خلاف تصور اینجا بیابون که نیست هیچ سبز و بسیار سبز است .
۳) نظم در رانندگی برای من محسوس است .

همه روزهام اینجا به خوبی گذشته .
هر روز در یک حال و هوا
مهمانی نوروز سفارتخانه ایران که ایرانی های مقیم دعوت بودن .
بازار صنایع دستی و یا محل های خرید بزرگ .
کلیساهای قدیمی ؛ قصر.
اسب سواری 
شرکت در یک مراسم رسمی و تشریفاتی 
مراسم مربوط به مایاها و رقص سرخپوستان .
و جالب اینکه تقویم مایاها و آستک ها دقیقا در همان ساعت تحویل سال ما جشن بهار می گرفتن و به پیرامید می رفتن برای گرفتن انرزی .
و حتی عید دیدنی !

برای حامد بگم پبرامید (زیگورات ) می رم حتما و به سفارشت عکس زیاد می گیرم .
 

مکزیک شهر !

این بلاگ اسکای هم که برای مدتی باز دستمان را در پوست گردو گذاشت .
چندین بار آمدم برای نوشتن چیزهایی که می خواستم بخوانید و بدانید ولی ممکن نشد .

من در مکزیک شهر هستم بعد از کلی دوندگی و بلاتکلیفی که پشت سر گذاشتم .
بعد از یک سفر که ۳۰ ساعت طول کشید و تنها هم بودم ؛ رسیدم البته صحیح و سالم .

شما بدانید که بعدا گله از بابت خداحافظی نداشته باشید .
سال خوبی داشته باشید.

دیشب که فیلم زمین می لرزد از ویسکونتی را از سینما یک می دیدم.
به نتیجه ای که در مورد خدا رسیده بودم بیشتر ایمان آوردم .
  
  خدا وجود داره ولی عادل نیست .





لعنت به امشب !

امشب من رانده شدم .
امشب من خورد شدم ؛ شکستم بدون ریزش هیچ تفاله ای.
امشب من متهم شدم به وعدهای دروغین ؛ به قول های پوچ
 و
امشب من را مانند دیگران خواند و گفت: تو هم مثل همه هستی !

لعنت به امشب .
لعنت .

نوشتالوژی

شاید همیشه عقب هستم ؛ ولی مهم این است که نایستاده ام .
سینما پارادیزو  را امشب دیدم .
بابا حالش خوب نبود خوابش نمی برد به هوای او فیلم را گذاشتم تا شاید کمی از درد پایش را فراموش کند ؛ درمان افاقه کرد چون بعد از مدتی رفت که بخوابد .
و من ماندم و فیلمی برای تجدید نوستالوژی های پنهان .

آلفردو موقع خدافظی با توتو می گه : 
Dont come back. Dont think about us
Dont look back. Dont write
Dont give into nostalgia
forget about us

ولی من دائم تو نوستالوژی غوطه ورم .
من که تو گذشته هام زندگی می کنم تو خنده کسانم تو حرفاشون .
با نوشته هام به گذشته نقب می زنم برای اینکه هرگز کسی را از یاد نبرم .

آیا اگه آلفردو می خواست به من هم نصیحت کنه همین چیزا را می گفت ؟
سالواتوره آدم موفقی بود ؟
اگه بود با پرهیز از گذشته و خاطره بود که موفق شد ؟
چرا عشق ناگام انرژی مضاعفی می تونه بده برای تلاش و تکاپو در زندگی ؟
چرا همه هنرمندای معروف عشق ناکام دارند ؟
مگه نمی شه به وصال و همراه معشوق حرکت کرد و قله ها را فتح کرد ؟
و اون سوال اون عزیز چرا همیشه از فراق و غم هجران تا وصال تو ادبیاتمان نقل می شه .
چرا چیزی از بعد از وصال نداریم .
یعنی انقدر همه چیز معمولی می شه ؟
(حرفام شاید به این فیلم ربط زیادی نداشته باشه و کسی زا شاکی کنه که ببین فیلم را با چی فکرایی به گند کشیده ؛ ولی سوالهایی بود که همراهم بود فیلم بهانه نویی بود برای بازگویی.) 



*فیلم قدمگاه: خراشی نو بر اندام خسته روح مردی آشفته .

لعنت به چشمانی که بجای گریستن فقط بغض در پشتش حلقه می زنه .


-----------------------------------------------------------------------------------
**امشب
 دلم می خواست با کسی هم کلام باشم .
با کسی سر یک میز بشینم و شام بخوریم و حرفی نزنیم .
اگر هم شروع به حرف زدن کردیم تا توان داریم ادامه بدیم ؛
 آنقدر ادامه بدیم که حس کنیم همه چیزو در مورد هم می دونیم .
دوست داشتم همراهم یک ادامه غریبه غریبه باشه .
نه !
 بیشتر دوست داشتم یک غریبه آشنا باشه !
مثل دوستای وبلاگیم .
دوست داشتم امشب یکی مثل هاله روی خط بود تا سفره دلم را براش باز کنم و حرف بزنم.

شبم را با خیابان گردی پر کردم ولی از این جوانان عاشق دست در دست ؛ در خیابان ندیدم؛ که منتظر تاکسی باشند .
چون دوست داشتم سوارشان کنم ؛ شاید از حرف زدن آنها با هم امیدکی برای زندگی نصیبم شود . و شاید مانند میثم از ترکاندن لاوشان اسبابی برای متلاطم شدن دلم دست می داد.
ولی در این روزها چیزی نخورده ام که حالا بتوان آنرا باز پس فرستاد .