-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1383 13:25
از فاطمه ! ... از آب نه از مهر آب می گویم ، از " فاطمه " که هـمـیشـــه " فاطمه " است ؛ پاک و زلال و روشن . بخاطر نام عزیز " فاطمه " به پا می ایستم ، تمام عمر دست به سینه و از سینه ای که از گریه لبریز است می گویم : خاک پای تو هستم تا ابد تا هـمـیشـــه ... ار وبلاگ واگویه ها
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 تیرماه سال 1383 10:25
من امروز صبح که از خواب بلند شدم ؛ پرده ها را کنار زدم و پنجره را باز کردم . نور ؛ هوای تازه و صدای کبوتران را به اتاقم هدیه کردم . ناگهان کودک شدم و تصمیم گرفتم دانشگاه نروم . ولی نرفتنم فقط از روی تنبلی و بازیگوشی نبود . پس بزرگ شدم و تصمیم گرفتم از وقتم استفاده لازم را ببرم و دانشگاه نروم . ولی نه ؛ بزرگ تر ها که...
-
روز لیسانس
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1383 21:27
درست هفته قبل بود ؛ آری چارشنبه که به خودم می گفتم چی می شه این هفته هر چه زودتر بگذره . امتحاناتم تمام بشه و خلاص و هفته بعد هم زودتر بگذره و عزیزترین برگرده . هفته اول گذشت ولی با این وضع امتحان دادن من ؛ خلاصی در کار نیست ! حالا دلشوره گرفتم نکنه اومدن داداشی هم مثل وضع دانشگاهم بشه ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 00:54
* آیا قناعت به سهم ستاره از نشانی راه چیزی از جرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد ؟*
-
من زندم
جمعه 22 خردادماه سال 1383 22:49
دوستان عزیزم من زنده ام و بلایی از قبیل تصادف ؛ زلزله یا مایوس شدن وبلاگی سراغم نیامده . فقط کامپیوترم ویروس گرفته و من حال درست کردنش را ندارم . البته اصلا فکر نکنید بلد نیستم ها . دلیلش اینه که بلد نیستم و دوستان عزیزم هم امتحان دارند . البته من هم دارم ؛ و از قرار معلوم باید خودمو جمع کنم و برای فتح لیسانس یک تلاش...
-
یکسال گذشت
جمعه 8 خردادماه سال 1383 22:28
*در همه انسانها بذر میل به کمال وجود دارد اما برای فعال شدن این بذر که در قلب و ذهن ما به میراث گذاشته شده است باید مهرورزی کنیم ... * آری یکسال از آن روزی که در اینجا به حرف افتادم گذشت . بی اغراق می توانم این سال را خاص ترین سال زندگی ام تا امروز نام دهم . سالی که با دوستی شروع شد و از پس دوستی ؛ دوستی ها زاییده شد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1383 14:04
اینجا ابیانه است روستایی در انتها ؛ که این روزها از پس سالها گذر عمر ؛ مردمانی متفاوت را در کوچه هایش احساس می کند . سکون و کندی در من رخنه کرده است کند قدم بر می دارم و افکارم منجمد شده اند و خود را در میان جمعیت تنها ؛ آرام و راحت می بینیم . مانند روحی از کوچه ها و از میان مردم می گذرم تا به امامزاده می رسم . مدتی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 12:52
* گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو تا بدان جا برمت که می خواهی زورقی توانا به تحمل باری که به دوش داری زورقی که هیچگاه واژگون نشود . به هر اندوه که نا آرام باشد ؛ یا متلاطم باشد دریایی که در آن می رانی ( مارگوت بیکل ) ** این نوشته و جمله آخر نوشته قبلی ام از وبلاگ آلیس در شگفتزار ؛ دوست خوب و عزیزم باز نویسی شد ....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 15:06
امشب از اون شبهایی است که دلم می خواهد تا صبح در کوچه ها باران خورده و خلوت شهر شبگردی کنم . و هایده گوش کنم که ... * شانه هایت را برای گریه کردن دوست می دارم ... * ( با تمام اوصفی که شین عزیزم بر شمرده و برای من هم مثل او موجودیت داره . ) ولی در خانه منتظر بازگشتن من هستند . خیلی خسته ام خیلی ؛ حق هم دارم که خسته...
-
تکمیل قضیه تکامل داروین و کار پیدا کردن من !
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1383 19:55
بالاخره این شب بیداری های من به یک دردی خورد . آخه همیشه همه میگند شب مال خواب است ولی من کیف می کنم بیدارم باشم و در سکوت کتاب بخونم ؛ بنویسم و یا فکر کنم . و در این اواخر هم که وبگردی بیشترین وقت شبهامو می گیره . به قول او دوستم : خواب شب ما عوام الناس است . خوب در این چند هفته گذشته بنده با رشادت مثال زدنی ؛ دزدان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 04:42
مثل هر شب نا امیدانه لینک دیوانه کناره سایه روشن را میزنم و مشغول خوندن پیامهای یاهو مسنجرم می شوم . که ناگهان متوجه می شم که اون زیر نوشته دیوانه ؛ شاید خیلی مسخره باشه ولی تا می شد ذوق کردم . با اینکه این چند روزه که خراب بود زیاد حرفی برای گفتن نداشتم ولی همین نبودش و نبود وبلاگ دوستانم اذیتم کرد . به امید فرداهای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 02:52
دیروز که گذشت ۰۴/۰۴/۰۴ بود . این روز را بخاطر بسپارید . حرفایی برای گفتن خواهم داشت از امروز که همه چیزش خاص بود . باران سیل آسایش - یک ساعتی که زیرش راه رفتم - تگرگها و رعدو برقش - بازگشت پیامبرم و تولد مامانیم . تا چیزهایی که برایتان خواهم گفت ؛ اما نه امروز شاید وقتی دیگر . و چه آرامشی همراه من است ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 فروردینماه سال 1383 19:53
خوب تعطیلات عید هم به پایان رسید و مثل همیشه من که از بودن تو تعطیلات سیر نشدم . و مانند تمام سالهای قبل ولگشتم و وقتم را به بهترین وجه تلف کردم. فقط نکتش این بود که از تجربیاتم استفاده کردم و برای عیدم برنامه ریزی نکردم . تا همچنین روزی به اون لیست نگاه کنم و به خودم لعنت بفرستم که هیچ کدامشان را انجام ندادم . ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 02:36
من یکم از زندگی عقبم . نشونش اینکه الان و در این نوشته می خواهم به همه دوستان و عزیزانم : تبریک سال نو بگویم و آرزوی سالی خوبی را برای همتون دارم . از همه کسانی که بهم سر می زندی ؛ می خونند ؛ و برام نظر می دهند ممنونم . می خواهم در سال جدید اگر وقت کنم اینجا یک کاری بکنم . و اون این که به نظرات دوستان که خیلی برام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 فروردینماه سال 1383 01:52
سال جدید آغاز شد ! شاید جالب نباشه حالا که به هفته ای که از سال جدید گذشته ؛ فکر می کنم . می تونیم مطمئن بگم بیشترین چیزی که در تمام ساعات و لحظات تنهایی ام آرزو کردم ؛ مرگ بوده ... آری آرزوی مرگ . هرچی گشتم نه آدرس میلی نه تلفنی از عزرائیل پیدا نکردم آخه قرارمون این نبود که ؛ بیا قال قضیه را بکن تمومش کن دیگه . ولی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 14:37
صدای بارن می آید و دلتنگی های من افزون می گردد. دلتنگی هایی که همدم و همیار همیشگی من بوده و است . شاید دیوانه با همین دلتنگی ها و دلواپسی هاست که شناخته می شود . ۶ روز است که از مسافرت بازگشته ام و دلتنگی دوستان و همسفران را همراه دارم . دوستانی که تا پیش از این نمی شناختم ولی چند روزی را در کنار آنها گذراندم که جز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 09:53
ناتانایل عزیزم : در دوست داشتن از اونکه می گی سخت تر اینه که : یکی را دوست داشته باشی . و بدونی بدرد اون آدم نمی خوری ؛ و در حد اون نیستی . چون می دونی حقش بهترینهاست . و کسی را دوست داشته باشی . و شباهتمند ترین آدم بهت باشه ؛ ولی خودتو که مرور می کنی هیچ پشتوانه ای برای آینده نداری . چیزی که بتونی بهترینت را خوشبخت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1382 01:26
علاوه بر نوشته پایینی که لطف می کنید می خونید . یک مطلب هم تو سایه روشن نوشتم بی زحمت اونم بخونید ؛ آخه خودم دوسش دارم .
-
حرکت به سوی نور
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 12:04
در فراسوی تنهایی و تاریکی نوری می بینم . و از دور چه زیباست باید به آنسو بروم ولی من که حرکت نمی دانم . شیطان در گوش من است ! نه آن نور زیبا آتش خانمان سوز نیست . او را از خود می رانم . حال ترس مهمان دلم می شود . راندن ترس کار ساده ای نیست . ولی حرکت می باید و استاد گفت : از پس فرصت ها بروید حتی اگر توانش را در خود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 02:23
در حالی که مشغول جمع آوری اتاقم بودم . نوشته هایی بی تاریخ را پیدا کردم مال همین امسال است ولی دقیقا چه ماهی بخاطر ندارم . سبک این نوشته ام با تمام نوشته هایم فرق می کنه ؛ گفتم بگذارمش اینجا ؛ تا دیوانه اینجوری را هم بینید . می خواهم چند خط برایت بنویسم . نوشته هایت را خواندم . غرق در افکارت می شوم با تو پرواز می کنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 00:02
به سوی شرق که هجوم می آورند . یاس نو ی باغچه مان هم پایمال می شود . آیا شروع دیگریست بر عبور پاسبان هایی بر کوچه های آرزو . None are so hopelessly enslaved, as those who falsely believe they are free "GOETHE"
-
ما فرزندان اندوهیم
شنبه 25 بهمنماه سال 1382 04:10
شب ۲۲ بهمن است و ساعت ۹ ؛ صدای الاه اکبر بگوش نمی رسد حتی در محله قدیمی خانه پدر بزرگ. ولی آسمان تهران را نوربارن میکنند . همه می روند . همه آنهایی که مدام فریاد بر لب دارند و معترضند به پشت بام می روند تا آتش بازی تماشا کنند . خوب انسان طالب زیبایی است . من از جایم تکان نمی خورم . در جایم خشکم زده است . پدرم باریک...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 01:27
یک هفته است . وقتی می رسم خونه ؛ با دلشوره در را باز می کنم . نفسم را حبس می کنم و با هزاران امید وارد می شوم . تا شاید بالاخره اون نامه ای که باید می رسیده ؛ رسیده باشه ! از کاغذ های تبلیغ متنفرم چون من را یک لحظه گول می زنند و فکر می کنم که نامه ام رسیده . ولی بعد از اون هیجان ؛ آب سردیست روی من . قول دادم از امشب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 بهمنماه سال 1382 01:59
بابا آمد بالا و کمی دست دست کرد و نشست روی صندلی و زود شروع کرد . دو جمله نصیحت کرد . من دراز کشیده بودم روی زمین و خرسهای پاندا می خواندم . و می دانستم امشب تلفن خراب است و با هیچ کس حرف نخواهم زد . من هم اگر پدر بودم حق را به او می دادم . و حتی الان که پسرم باز هم حق را به او می دهم . و ازش بابت توجهی که به من دارد...
-
سلامی دوباره
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 01:17
در طول این مدت که بلاگ آسمونی خراب بود . در هر بار که می آمدم یک سر هم به خونم می زدم ببینم درست شده یا نه ؟ امشب هم این کار را کردم ولی وقتی وبلاگم آمد شکه شدم بعد از خوشحالی جیغ کشیدم . وای چقدر من اینجا را دوست دارم . در مدت ۸ ماه و اندی چقدر خاطره خوب دارم از اینجا . و خوشحالم که صبر کردم و اینکه درست شدی ولی فقط...
-
نمی دانم یا در مقام لا ادری !!!
شنبه 6 دیماه سال 1382 21:17
می گوییند چرا نمی نویسی ؟ آخه چی بگم براتون ؛ چی دارم که بگم ؟ از ندانسته هایم بگویم که به هر چیزی می رسم ، در آخر باید بگویم نمیدونم . از رفتن سینا مطلبی بگم که نمی دونم باید از آزادیش و رهاییش خوشحال باشم و یا از رفتنش ناراحت... یا از بغض گلویم در حین خوندن مطالبش ! واینکه بهترینامون هرروزه از این مملکت می روند و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 03:09
یک چت با یک دوست رو به مرگ روحی ! و او بی توجه به تمام دلداری هی من ممنون که به حرفهایم گوش ندادی و رفتی . چون حرفهایم خیلی معمولی بود و به من زمان برای فکر کردن دادی . حالا تو خونه یکی از دوستان و تو آرشیوش هستم . فروردین ۸۲ ؛ از اونجا شروع می کنم . دو مطلب می خونم و بغض گلویم را می گیره . مثل همیشه نمی گریم . ولی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1382 13:35
دلم برای نوشتن تنگ شده ؛ تلاش می کنم زودی بنویسم . حالا تا اون موقع می تونید به سایه روشن سر بزنید . اونجا نوشتم . یکی از دوستان منو برای مسابقه وبلاگها کاندید کرده . حدس می زنم کی باشه ؛ پس خودش هم برام تبلیغ کنه . خوب پرو هستم ها . پس در آستانه انتخابات مجلس برای تمرین خوب اندیشیدن و تمرین خوب دیدن به من رای دهید ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آذرماه سال 1382 13:31
دیشب مهمونی بودم ، یک خانمی در حال صحبت با مامانی بود . که من متوجه شدم به من هم نگاه می کنه . دقت کردم دیدم داره می گه ماشاءالاه بزنم به تخته ای آقا .... هر دفعه خوشگلتر می شه ! حالا شما جای من بودید چه احسای بهتون دست می داد . چون معمولا این جمله در توصیف دختران گرامی به کار می ره و اگه سالی یک بار بخواد در مورد...
-
تولد :
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 03:04
سایه روشن ؛ یک ساله شد .