-
چهار فصل
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 00:35
با احترام به آنتونییو ویوالدی و ساموئل بکت : ـ باران شدی ؛ بهار شد . من روییدم . ایستادی .... ـ آفتاب شدی ؛ تابستان شد . من هر چه قد کشیدم باز به تو نرسیدم . ایستادی باز .... ـ نسیم شدی ؛ خزان شد . من برگ و بار ریختم . ایستادی باز منتظر.... ـ زمین سرد شدی . زمستان شد . من سوختم ؛خشکیدم . ایستادی باز منتظر .... خودت ....
-
هر سلام ؛ سر آغاز دردناک یک خداحافظی است !
جمعه 30 آبانماه سال 1382 03:28
چندین روز از وقتی این مطلب را خواندم می گذره . و در این چندین صبح و شام تمام تلاش خودم را کردم که خودم را به کوچه علی چپ بزنم . که اتقافی نیوفتاده و به قول مهناز به مجازی بودن آدمهای این سرزمین عادت کنم . ولی در این مدت اگر وصل شدم فقط به او سر زدم . شاید چون باورم نمی شد که رفته باشه ! دومین دوست خوبی که تو این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 21:13
چه چیز بهتر از نوشتن در تاریکی شب و در این سرمای خیابان ؛ حال که معنی اصلی تاریکی و تیرگی را فهمیده ام . امشب هم شبی است مانند شبهای دیگر ولی می گویند: امشب خاص است . مخصوصیت معنی ؛ فرای بودن و فهمیدن و فهماندن و فارغ از تکاپوهای روزمره و نیاز های شبانه . متفاوت از برای ساختن و مانند تمام دستورات : تسلیم بودن . وای !...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1382 01:17
من برای بودن و چگونه بودن راهی خواهم پیمود . من برگ خواهم شد و از درخت گذشته خواهم رست . من آنروز که زرد هستم دنیا را زرد و روز قرمزی ام ؛ خونی خواهم بود در کالبد سرد طبیعت . من خواهم افتاد و باد راهنمایم است . من نه اراده ای خواهم داشت و نه توانی ؛ من خواهم رفت به هر سو که باد مرا خواهان بردن باشد . و این روز ها چه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 آبانماه سال 1382 00:06
خوب به اون لینکی که در نوشته قبل داده بودم سر زدید . حالا به این وبلاگ هم سر بزنید . یکی از این دو عزیز ؛ دوست من بوده که حالا خواهرم شده ! اون یکی خواهر نخورده مسته که حالا با هم حسابی دوست شدند ! بعد اونی که دوست من بوده و حالا خواهرم شده ؛ دوست نخورده مست شده ! و اونی که خواهر نخورده مست بوده و حالا با هاش دوست شده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 آبانماه سال 1382 01:58
بروید این وبلاگ را ببینید و هر ۷ تا نوشتش را بخونید . هر کی نره من میدونم و اون پس نظر هم بدهید که من بفهمم رفتید یا نه ؟ با شما هم هستم ! بله با شما که نمی خواهی بخونی . به قول بهار خانم هرکی نره و به ده نفر نگه زندگیش تباه می شه ! ------------------------------------------------------------------------ زندگی یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 آبانماه سال 1382 00:14
من هرگز نخواستم که از عشق ؛ افسانه ای بیافرینم . باور کن . من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم - کودکانه و ساده و روستایی . من از دوست داشتن ؛ فقط لحظه ها را می خواستم . آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم . آن لحظه ای که خاکستری گذرای زمین در میان موج جوشان مه ؛رطوبتی سحر گاهی داشت . آن لحظه ای که در باطل اباطیل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 آبانماه سال 1382 22:14
دو روزی رفتم گرگان ؛ با دوستای عزیزم . خوردیم و خوابیدیم و تو جاده ها راندیم و موزیک گوش کردیم . به امید اینکه فردا ها را با انرژی تر پیش ببرم . --------------------------------------------------------------------- به یاد بدون امضاء که ممکنه یه مدت ننویسه . من از اشو براتون می نویسم . به فراخوری که خودم کیف کردن یا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 15:44
دیشب با این که کمی باون آمد . رفتم وکمی زیرش نفس کشیدم . ولی امروز از دانشگاه تا خانه را هر چه سریع تر زیر بارون راندم . ولی باز هم به موقع به دوستم نرسدم تا او را از نگرانی و پریشانی برهانم . خانه نشستم پشت کامپیوتر و باز بارون گرفت ولی من لج کرده بودم که امروز زیر بارون قدم نزنم . دلم برای دوستم شور می زد . بارون که...
-
سیاه تر از تاریکی
جمعه 2 آبانماه سال 1382 19:33
دوشنبه سحر گاه که اندوهگین می خوابیدم . هرگز باور نداشتم که این روزم از بدترین روزهای عمرم خواهد بود . روز بدی از لحاظ روحی نه اتفاقات فیزیکی که ممکن است در خانه یا بیرون از آن برایمان پیش آید. بد خوابیده بودم . به موقع بلند نشدم . وبه دانشگاه رفتم . اولین بار در طول این ۴ سال بود که رفتم و سر کلاس نرفتم . تا خانه به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 مهرماه سال 1382 02:42
می خوام بخوابم . هر شب تصمیمم این است که زودتر بخوابم . ولی به اینجا به این دنیا جدید وابسته شده ام . با اینکه غم و غصه هامو افزون می کنه . هر روز بدتر از دیروز حکایت مملکت ما می شه . پینگفلویدیش از احساس گناهش بخاطر اعتماد به خاتمی میگه. شادی صدر از پزونده افسانه نوروزی و هزاران مسئله مشابه . بابک از ترک کردن می گه ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 مهرماه سال 1382 03:07
تمام مسئله این است که هیچ چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توان نگه داری . تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست . تو می توانی زودتر از آن لحظه ای که انتظار ؛ به اوج خود می رسد و ظرف بلور در میان زمین و هواست؛ضربه ات را بزنی و به انتظار پایان بخشی . اما هر گز نمی توانی کاسه را در میان زمین و هوا رها کنی . زودتر شکستن ؛...
-
شب نگاری(۵)
سهشنبه 22 مهرماه سال 1382 18:56
(چند روز است که می خواهم آخرین قسمت از شب نگاریهای دوشنبه ۲۷/۵/۸۲ را بنویسم ؛که اگه دوستی بخواهد هر ۵ قسمتش را بخواند همه در صفحه اصلی باشند . ولی دستم به نوشتن نمی رفت .) کی می روی که سخت مشتاق رفتنت هستم . چیزی که هیچ کس باورش نمی شود . تو پاره تن من هستی ؛ خودم هستی و من می خواهم تو را برانم تا مانند من نباشی ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 01:37
عید همتون مبارک .
-
دلم تنگه
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1382 00:10
دلم تنگه و سخت تنگ . دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شده . و از همه بیشتر دلم برای خودم تنگ شده . دلم برای جویدن یک کتاب تا اذان صبح ؛ رها نکردنش تا اتمامش دلم برای خوندن نیمه غایب و گوش کردن نوار زمستان دلم برای دفتر خاطراتم که از موقع نوشتن اینجا مهجور مونده دلم برای یادداشتهای صبحگاهیهم ؛ که نوشتن روان و بی فکر بود...
-
۲۲۲۲
دوشنبه 14 مهرماه سال 1382 02:27
وفتی آنلاین شدم دیدم تعداد ویزیتودها شده ۲۲۲۲ . یادش افتادم که ناگهان تو ماشین داد می زد بچه ها اینجا رو و ساعت را نشان میداد که ۲۲:۲۲ یا ۱۱:۱۱ و چقدر به این اعداد علاقه داشت . من خوششانسم ۱۸۱۸ هم خودم بودم . اونایی که می دونند چقدر به عدد ۱۸ علاقمندم . ممونون از همتون که می آیید می خونید ؛ نظر می دید و همراهم هستید ....
-
و اما بعد
یکشنبه 13 مهرماه سال 1382 01:41
من بر گشتم . یک قرنطینه یک هفته ای برای تحمل مدتها دوری . ولی برای این منظور فایده ای نداشت . چون دلتنگی زود راه خودشو پیدا می کنه . و توی دل آدم لونه . من با اتفاقات راحت کنار می یام و با توجه به اینکه از رفتنش هیچ کس بیشتر از من خوشحال نیست . ما خداحافظی خیلی ساده ای داشتیم قابل توجه اونهایی که آرزو کرده بودند برام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مهرماه سال 1382 23:51
من تا آخر هفته می روم مسافرت . دارم می رم که چند روز خودمو با عزیزترینم قرنطینه کنم . و بعد خداخافظی . منو یادتون نره بازم پیشم بیایید . نوشته قبلی را بخونید و اونجا نظر بدید.
-
داستان وبلاگم.
شنبه 5 مهرماه سال 1382 22:07
پینکفلویدش داره داستان وبگردیشو می نویسی از اون اولها . من از اون تقلید نکردما ! من توسط دوستانم با وبلاگ آشنا شدم و بعدها به پیشنهاد آنها شروع کردیم توی سایه روشن با هم و برای هم نوشتن آخه ما همدیگر را کم می دیدیم . فقط هفته ای ۵ روز ! و خوب باید یکجوری از حال هم خبر دار می شدیم . من از همشون در مورد کامپیوتر و وبلاگ...
-
شب نگاری (۴)
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1382 01:53
دلک یک پری می خواهد . این آرزوی از بچگی همراهم است یک پری که همراهم باشه تا ازش خوب و بد و بپرسم تا رسم دیوانگی را با او نقش کنم . یکی که بدونه لبخند چه معنی می ده و ترسم چه دلپذیره . دلم هوس فرار کرده - یک فرار مجهول ؛ یک تغییر محسوس یک شکست بدون خورده شیشه . من می روم چون رفتن بهتر از ایستایی است حتی اگر سر و دست...
-
شب نگاری (۳)
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1382 01:58
این ادامه شب نگاری هایی است در شبی اواخر مرداد که دو قسمت از آنرا در اول و دوم شهریور نوشته ام و حال ادامه : کاغذی در کنارم است رویش نبشته : اصفهان چرا من مبهوت این مکانم مکانی که با مرگ پیوندی راحتتر دارد تا زندگی ! مکانی که در طول سالین عمرم عزیزانم را از من گرفته و باز مرگ است که برای من نوید ؛ زیبایی و رنگ زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 19:25
دیروز و دیشب خیلی سیاه بودم . ساعت ۱۲ رسیدم خانه می خواستم از حالم براتون بگم . ولی بابا در کتابخانه خوابیده بود . از مرگ که مهمون هرروزه افکارم است و نمی دانم چرا مرا در بر نمی گیردو خلاص ... از این بی مصرفی از بیهودگی و بی هدفی خسته شده ام . قدیمها وقتی اینجور می شدم . خیلی با حالا فرق می کرد . حالا آرامم . خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1382 14:14
The greatest thing you`ll ever learn is to love and be loved in return
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 23:11
برام نوشتی : آمدنی ؛ رفتنیه نفهمیدم کی آمدی و کی رفتی . همیشه همینطوره قدر همه را بعد از ؛ از دست دادنشان می فهمم . وای که اتفاقات این زندگی چقدر ناگهانی ما را در بر می گیره.
-
گریه
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 02:13
دیروز صبح اینجا باران آمد . من تمام شبش را توی ماشین در حیاط بیمارستان خوابیدم . با صدای اذان صبح بیدار شدم و وارد بخش شدم . جز معدود پرستاری همه خواب بودند . ساعت ۸ است و باران می گیرد . هوا تازه و تازه تر می شه کمی در حیاط زیر باران قدم می زنم. بغضم می ترکه . و شروع به گریه کردن میکنم . می آیم توی ماشین و تا می...
-
سارا
دوشنبه 24 شهریورماه سال 1382 02:32
ما اینجا یک سارا داریم . اینجا در بیمارستان یک خواهر بزرگتر یک سارا از اون ساراهایی که همه دوسش دارند . اون یک شیر زن است . جای چهار تا از ما مردها مدیریت می کند . اینجا ما یک سارا داریم و او چقدر مرا به یاد سارای خودم می اندازد. که مدتهاست او راندیده ام ! سارای اینجای ما داره هرروز آرام آرام آب می شه . اون مسئول...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 شهریورماه سال 1382 21:06
این بیمارستان : خیلی باحال است . من همیشه از بیمارستانها متنفرم . چون بوی مریضی می ده وقتی واردشون می شی احساس می کنی میکروبها و ویروسها از همه طرف دورت را احاطه کردند . و در اون فضا اصلا نمی شه نفس کشید . ولی اینجا اصلا اینطوری نیست . من دیشب را روی زمین کف اطاق خوابیدم . روی سنگهای کف بیمارستان . سرد بود سرد ؛ مثل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1382 17:11
من خوبم . دیشب حالم خوب نبود . هر چی به ذهنم می آمد تایپ می کردم . حلا همانم که باید باشم . دیروز از آن می ترسیدم که منم وا دهم و نتونم کمک خوبی باشم . ولی الان اونجوری هستم که خودم توقع دارم . آمدم که اینجا کمک باشم . همراهم باشید و برام پیام بگذارید که قوت قلب هستید .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1382 00:36
اینجا مال خودم . می خواهم فریاد کنم . اگه آینده برامون مالکیتی باقی بزاره . سال ۱۳۸۲ است کدوم احمقی می گفت سال درخشانی است . ۱۳۸۲ تا بازدید کننده دارم . زندگی را فله می فروشم خریداری جز عزرائیل نبود . چرا همیشه ناگهان همه چی خراب می شه و زیر آوار می مونیم . اینقدر این آوار سنگینه . که قدرت دادو فریاد هم نگذاشته . من...
-
دیشب ؛ امشب
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1382 04:26
دیشب بود یکی از اقوام به مناسبت قبولی دخترش توی کنکور ما را شام دعوت کرده بود. محل دعوت را شاید خیلی ها بشناسید . اول جاده لواسان مجتمع طلاعیه! چیزیکه برام سوال بود اینه که چرا بعضی ها انحصار طلبند ؟ چرا عده ای دوست دارند . دو دستگی یا چند دستگی درست کنند ؟ و اینکه تا کی ما می خواهیم همدیگر را تحمل نکنیم به عقاید...